شعر و ادب پارسی

ادبی

قاصدك

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
 برو آنجا كه تو را منتظرند
 قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 كه دروغی تو ، دروغ
 كه فریبی تو. ، فریب
 قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
 قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند

 

خفتگان

خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی كردند
 رنگشان پرواز كرده با گذشت سالیان دور
 و نگاه این یكیشان از نگاه آن دگر مهجور
 با من و دردی كهن ،‌ تجدید عهد صحبتی كردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
 و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی كردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی كردند
 من نمی گفتم كجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
 در مزبل افتاده بنام سكه ای مزدور
 یا كجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
 در دشت و در دامن
 یا كجا گلها و ریحانهای رنگ افكن
 من نمی رفتم به راه دور
 به همین نزدیكها اندیشه می كردم
 همین شش سال و اندی پیش
 كه پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
 گام خویش
یاد از او كردم كه اینك سر كشیده زیر بال خاك و خاموشی
 پرده بسته بر حدیثش عنكبوت پیر و بی رحم فراموشی
 لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشك عبرتی كردم
 دیدم ایشان نیز
 سوی ن گفتی نگاه عبرتی كردند
 گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
 ای بی آزرمان زیبا رو
 ای دهانهای مكنده ی هستی بی اعتبار او
 رنگ و نیرنگ شما آیا كدامین رنگسازی را بكار آید
 بیندش چشم و پسندد دل
 چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟
 خواندم این پیغام و خندیدم
 و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی كردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم كز خدا هم غیبتی كردند

رباعی

گر زری و گر سیم زراندودی ، باش
 گر بحری و گر نهری و گر رودی باش
 در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدی ست ،‌هر كجا بودی ، باش

 

جراحت

دیگر اكنون دیری و دوری ست
 كاین پریشان مرد
 این پریشان پریشانگرد
 در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
 پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
 لیك در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
كآن چه حالی بود ؟
 آنچه می دیدیم و می دیدند
 بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در كدامین پرده می گویی ؟
 وز كدامین شور یا بیداد ؟
 با كدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
 این شكسته خاطر پژمرده را از غم كنی آزاد ؟
چركمرده صخره ای در سینه دارد او
 كه نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشكید
 كی كند سیراب جود جویبارانش ؟
 با بهشتی مرده در دل ،‌كو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
 عقده اش پیر است و پارینه
 لیك دردش درد زخم تازه را ماند
 گرچه دیگر دوری و دیری ست
 كه زبانش را ز دندانهاش
 عاجگون ستوار زنجیری ست
 لیكن از اقصای تاریك سكوتش ، تلخ
 بی كه خواهد ، یا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
 راست بود آن رستم دستان
 یا كه سایه ی دوك زالی بود ؟

ساعت بزرگ

 یادمان نمانده كز چه روزگار
 از كدام روز هفته ، در كدام فصل
 ساعت بزرگ
 مانده بود یادگار
 لیك همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان كه ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
 بر سر ستونی آهنین نهاده بود
 در تمام روز و شب
 تیك و تاك او به گوش می رسید
 صفحه ی مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
 با شكفته چهره ای
 زیر گونه گون نثار فصلها
 ایتساده بود
 گرچه گاهگاه
چهرش اندكی مكدر از غبار بود
 لیكن از فرودتر مغاك شهر
 وز فرازتر فراز
 با همه كدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روی او
 آنچه باید آشكار بود
 با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
 ساعت بزرگ
ساعت یگانه ای كه راستگوی دهر بود
 ساعتی كه طرفه تیك و تاك او
 ضرب نبض شهر بود
 دنگ دنگ زنگ او بلند
 بازویش دراز
 همچو بازوان میترای دیرباز
دیرباز دور یاز
تا فرودتر فرود
 تا فراز تر فراز
 سالهای سال
 گرم كار خویش بود
 ما چه حرفها كه می زدیم
 او چه قصه ها كه می سرود
 ساعت بزرگ شهر ما
 هان بگوی
 كاروان لحظه ها
 تا كجا رسیده است ؟
 رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است ؟
 تیك و تاك - تیك و تاك
 هر كرانه جاودان دوان
 رهنورد چیره گام ما
 با سرود كاروان روان
 ساعت بزرگ شهر ما
 هان بگوی
 در كجاست آفتاب
 اینك ، این دم ، این زمان؟
 در كجا طلوع ؟
 در كجا غروب ؟
 در كجا سحرگهان
تاك و تیك - تیك و تاك
 او بر آن بلند جای
 ایستاده تابناك
 هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر كند پدید
 آورد فروغ و فر پرشكوه
 گسترد نوازش و نوید
 یادمان نمانده كز چه روزگار
 مانده بود یادگار
 مانده یادمان ولی كه سالهاست
 در میان باغ پیر شهر روسپی
 ساعت بزرگ ما شكسته است
 زین مسافران گمشده
 در شبان قطبی مهیب
دیگر اینك ، این زمان
 كس نپرسد از كسی
 در كجا غروب
 در كجا سحرگهان

نوشته شده در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,ساعت 16:44 توسط فاطمه| |


Power By: LoxBlog.Com